.
حرف مشترک با کسی ندارم. هرچه هرروز میشنوم تقسیم میشود به غرهای سیاسی اجتماعی فرهنگی و آموزشی! هیچ چیز جدا از اینها نیست. آنقدر حرفی برای گفتن و شنیدن نیست که دلم برای کم قیمت ترین و چیپ ترین کار دنیا تنگ شده: غیبت کردن! که راستش آنهم با ادمِ خودش و با اصول خودش میچسبد!
دوست دارم یکنفر پیدا بشود بنشینیم از بهترین شعرهایی که خوانده ایم حرف بزنیم از بهترین فیلم هایی که دیده ایم از کتابهای مشترکی که خوانده ایم. زبانش مهم نیست! با همین انگلیسی دست و پا شکسته هم میتوان ارتباط برقرار کرد اما حالم از حرفهای تکراری و درسهای تکراری و ملاقات های تکراری بهم میخورد. یکنفر باشد باهم برویم عکاسی کنیم. یکنفر باشد با هم برویم همین شهر همین شهر فکسنی را بگردیم. سوراخ سمبه هایش را. معماری هایش را. زاویه تابش نور خورشید و شکل گرفتن سایه روی پنجره هایش را. یکنفر باشد کمی حال بدهد به زندگی. با هم اهنگ های موردعلاقه مان را شیر کنیم. بعد برای هم معنی کنیم. بعد از برداشت همان اهنگ یک نقاشی بکشیم. بعد نقاشی هایمان را امضا کنیم یکجا بکاریمشان. برای سالها بعد برای دانه هایی که بعدها درمی آید و احتمالا رنگها و طعم ها و بوهای متفاوت تری خواهد داشت. یکنفر باشد که نگران بالارفتن سنش نباشد نگران دکتری و تز نباشد. نگران آینده نباشد. نگران نازایی نباشد. نگران گران شدن دلار لعنتی نباشد. یکنفر که فقط ذره ای به تو زندگی کردن بدون غصه و استرس را تزریق کند. من، رگهام، سرخ رگها و سیاه رگها و حتی کوچکترین مویرگهام در حال حاضر نیازمند یک همچین زندگی ساده و معمولی ایست.
تو! که احتمالا هندزفری ات را گذاشته ای توی گوشت و از آن بالا مدام رجز میخوانی! تو به من این تیپ زندگی را بدهکاری! حالا هرچقدر بزرگی و بخشنده ای و هرچه که دوس داری صفت کوفتی روی خودت بگذاری! تو به من این زندگی را بدهکاری! و نه هیچکس دیگر!