بگذارید از الان تا همیشه یک قول ب خودم بدهم!(پست ثابت)

ب خودم قول میدهم ک همه انچیزهای شیرینی را ک توی کشورم , توی شهرم, توی شهرهای دیگر کشورم, توی راه ها,سفرها و هیچ هایکها,توی خانه های دوستانم.توی کافه ها ,توی بازارچه ها و بازارها.توی ورزشگاه ها.توی مسابقات,کانون ها,ارایشگاه ها,توی خانه های جمعیت,توی محله ها,توی خانه ی ادمهای  هفت پشت غریبه , توی رستوران ها ,توی ماشینها و اتوبوسها و متروها ,توی خابگاه ها ,توی تئاترها و سینماها ,پشت صحنه ها و روی سنهای اجرا, توی مدرسه ها,توی دانشگاه ها,سر کلاسهای متفرقه,توی مهدکودکها,توی مجتمع های مسکونی, دشت های فراخ,کوه های بلند,هتلهای گران و مسافرخانه های ارزان,توی نمازخانه ها و مسجدها تجربه کردم و حاصلشان خاطره های بشدت فوق العاده ایشد را بزنم زیربغلم و برای همیشه از ایران بروم...زود...خیلی خیلی زود.ب اندازه همان مدتی  ک مامان همیشه میگوید پلک ک روی هم بزنی باهار شده!...ارام.بیصدا ولی با دردهای زیاد!

دوست دارم امشب تمام اهنگ های غمگین جهان را گوش کنم خودم را توی صدای قربانی ها و چاووشی ها و شجریان ها خفه کنم و بعد برای همیشه تمام اهنگ های غمگین دنیا را دور بریزم. دوست دارم یکبار برای همیشه.

منو نخواست

منو نخواست

منو نخواست

منو نخواست

منو نخواست

منو نخواست

منو نخواست

منو نخواست

منو نخواست

منو نخواست

منو نخواست.

دوباره اتفاق افتاد. دوباره نه شنیدم و مجبور شدم از همان راهی که رفته بودم بازگردم. دوباره مردی را که دوست داشتم ندارم و مرا نخواست. دیدید گفتم میترسم ته داستانم شبیه شین بشود؟ چرا همه ی دوستانم به محض اینه کسی را از دست دادند یکهو یک مرد گل و بلبلی برایشان پیدا شد و غصه هایشان را برد؟ اما برای من هیچوقت هیچکس نبود. کسیکه عمیقا دوستش داشته باشم و دوستم داشته باشد. پر از سکوتم اینروزها. توی هفته ای که گذشت تعداد جملاتی را که به زبان اوردم به زور به 500 تا جمله میرسید. توی خودم ساکت شده ام. من همیشه ی خدا ان ادم امیدوار حتی در تاریکترین لحظات بودم و او همیشه خدایی بود که این را ندید. رویش را برگرداند یک سمت دیگر و طرف یکنفر دیگر را گرفت. دوباره برگشتم سر ان خانه ی اول : عشق توی زندگی من تنها چیزیست که جایش خالیست و احتمالا بعد از ان پول با فاصله ی اندک از هم. بعد میگویید به خدا ایمان داشته باش؟ ولم کن عامو!

صدامو میشنوی؟

ارزوی این روزهام

بارها آمده ام اینجا از روزهای سختم نوشتم. از قبول نشدن توی کنکور هنر ارشد سال اول, از سند کردن فرم انتخاب رشته ی همان کنکور در دومین سال امتحان و ارامش عجیب بعدش.از ریجکت شدن از تمامی دکتری های دانشگاه های امریکاو از مهاجرت کرذن و پذیرش از بهترین گزینه ی لیست اپلای. از چالش سخت خانه پیدا کردن در شهر و کشوری جدید. از ادمهای خوب, همیشه خوب که حتی توی مملکت غریب سر راهم نشستند. از امتحان ها, دوست داشتن ها, موفق شدن ها,رفتن سمت علاقه ی سابق و سمپل پیدا کردن و تمام کردن تز. حالا امده ام رسیده ام به یک چالش بزرگ. به کار. به پیدا کردن کار در شهر و مملکتی که زبانش انگلیسی نیست. و من سخت میتوانم حرف بزنم. و انها دنبال ادمی اند که خوب ان زبان را حرف بزند. یا دعوت به مصاحبه نشده ام یا رد شده ام. تا اخر می هم بیشتر وقتی نمانده برای کار پیدا کردن. اما چیزی که عجیب است ارامش ِ شبیه به ارامش ان شبی که دکمه ی ارسال فرم انتخاب رشته ام را با تنها 5 انتخاب فشار دادم و بعد شد همان چیزی که باید میشد. این ارامش یعنی چه؟ یعنی قرار است کار پیدا کنم؟یعنی قرار است یکی از ان 200 جایی که اپلای کردم گوشی تلفنش را بردارد شماره ام را بگیرد و از اینکه زبان مادریشان را خوب صحبت نمیکنم نگران نباشد و مرا برای کار انتخاب کند؟ با حقوق مناسب؟ با حقوقی که بتوانم دوباره یک لب تاپ درست حسابی بخرم و عکس هایم را ادیت کنم و توی مسابقات و گالری های خارجی شرکت کنم؟

کاش بشود!

هرچه بیشتر توی تراپی هام جلو میروم بیشتر دوست دارم بدانم. از اینکه مثلا فلان رفتار من در فلان موقعیت چه مفهومی دارد. سوال میپرسم کنجکاوم که بیشتر خودم را بشناسم و بطبع بیشتر مچ خودم را بگیرم. یکسری چیزها تا اندازه ای برایم قابل فهم است اما یکسری چیزها نه. شفاف نیستند.سعی میکنم توی گذشته های دورم دنبال ریشه اش بگردم اما یکوقتهایی اینکه اصلا چرا فلان رفتارم به فلان ماجرای کودکی ربط پیدا میکند جای سوال دارد, انقدر که بهم بیربط هستند. اما واقعیت علمی پشتش اینطور نیست. فکر میکنم روان انسان پیچیده ترین چیزِ بشریت است. شبیه به مکعب های بزرگ برق توی سالن های همایش یا ازمایشگاه ها یا اتاق های کنترل.دیده اید؟ یک مکعب مستطیل یک متر و نیمی که یک عالم سیم های رنگی رنگی به قسمت های مختلفش راه کشیده اند. هر سیمی را که انتخاب کنی و بعد دنبالش کنی تا به ابتدا یا انتهاش برسی, یکجایی وسط مسیر گمش میکنی. هر کدامشان را هم که قطع کنی نمیدانی چه بلایی سر کل سیستم می آید. همینطوری هم که می ایستی مقابلش نگاهش میکنی سرگیجه میگیری و نمیفهمی مهندسان برق و کنترل چطور یک همچین مکعب پیچیده ای را ساخته اند. روان ادمیزاد بنظرم یک همچین شکل و شمایلی دارد. پیچیده, نامفهوم, سخت.

روا نیست واقعا. این حجم از استرس و نگرانی برای دیدن یه استاد واقعا روا نیست. دلشوره پشت دلشوره. فاک.

به اندازه ی یکسال خسته!

برای درس خواندن برگشته ام به سالن مطالعه ی خوابگاه پارسالی ام. اگر توی جولای که درحال تخلیه ی خوابگاه بودم از من میپرسیدند قرار است دوباره به اینجا بازگردی با یقین محکمی میگفتم نه، اما حالا برگشته بودم. برگشته بودم به ان ساختمان چهارطبقه ای که توی حدقل ۵ تا از اتاق هاش خاطره های خوب داشتم. برگشته بودم به آن ساختمانی که شبهای زیادی را کنار دوستهام خندیدم و مست کردم و رقصیدم و گریستم. برگشته بودم به فضایی که توش شرط ها را باخته بودم و هفت کثیف ها را برده بودم. به خوابگاهی که توش یکشنبه ها غذاهای خوب می‌خوردیم و دوشنبه هاش را دوست نداشتیم. خوابگاهی که توی سالن پخش فیلمش با دو گل دقیقه ۸۰ و ۹۰ به قطر باخته بودیم و با مداحی ودکای ۲۲درصد الکل زده بودیم. حالا با یک عالم خاطره ی خوب برگشته بودم به خوابگاهی که جز ز هیچکس آنجا آشنا نبود. همه رفته بودند. آنقدر خوابگاه سوت و کور است که حتی ز دیشب میگف دلش برای پارسال تنگ شده است. همین است که می‌گویم آدمیزاد در لحظه خوشبخت است و نه هیچ چیز دیگر. که خوشبختی همان باخت مسخره ی تیم قوتبالمان به قطر بود، همان شب کذایی سال نوی پارسال زیر باران های خیابان کورزولا، همان حرص خوردن ها از هیتری که هیچوقت خدا درست و به موقع گرممان نکرد. همان پارتیه هالوین توی اتاق پخش فیلم. همان آشپزی کردن‌های با عجله، صبحانه های نصفه و نیمه، پوکرهای بدون شرط بندی، و رقص های بدون اسپیکر! برگشته ام به خوابگاهی که دیگر ساکت ترین ساختمان شهر است انگار، مثل اینکه زمان را ده سال کشیده باشند جلو، برگردی به ده سال قبل و یاد اتفاق های خوبی که تجربه کردی بیفتی. اتفاق‌هایی که دیگر قرار نیست هیچوقت خدا تکرار شوند.