سفر اینه!

سفر همیشه همین است.به من یک حس رهایی می‌دهد. حس می‌کنم ابعاد مغزم ۱۰ سانت در ۱۰ سانت نیست.بلکه ۵۰۰ متر در ۵۰۰ متر است.بزرگ.فراخ. اما سبک.میتوانم توی سفر خودم را درون مغزم ببینم که آرام درب هر قسمت را می‌زند و به داخل آن بخش سرک می‌کشد تا ببیند اوضاع چطور پیش می‌رود.اگر خوب نباشد به ان بخش فکر میکندکه چطور و چه برنامه ای می‌تواند حالش را جا بیاورد. اگر اوضاع آن بخش روی روال باشد تحسینش می‌کند و می‌رود سراغ قسمت‌های دیگر.این سرکشی فقط توی سفر امکان پذیر است. توی یک پیاده روی آرام کنار اسکله، توی جنگل های سبز درحالیکه بوی خوش آویشن و پونه ی کوهی می‌زند زیر دماغت. توی ساحل، لب دریا در حالیکه ماسه های روان را توی مشتت لمس می‌کنی. فکر می‌کنم اصلا برای همین است که آدمیزاد سفر لازم است. توی سفر میتوانی به اولویت‌هایت فکر کنی، دوباره بررسی شان کنی از خودت بپرسی واقعا فولان چیز در حال حاضر اولویت من است؟ و بعد پاسخ بگیری که خیر! توی سفر مغزت شفاف تر با تو حرف میزند،میدانی چرا؟چون از آن نقطه ی درگیری دور افتاده است. توی شهر نیست توی اداره نیست توی دانشگاه و سر کلاس نیست. کیلومترها دورتر است. پس دیگر نمیترسد، از استرس از شکست از رقابت از عقب افتادن. پس روراست توی چشمهایت نگاه می‌کند و می‌گوید نه! فلان کس فلان چیز فلان ایده فلان درس فلان پروژه فلان مهمانی فلان اکیپ فلان نمره اصلا و ابدا اولویت نیست. و برعکس آرام آرام حالی ات می‌کند که فلان اتفاق فلان پروژه فلان آدم می‌تواند جز اولویت های اولت باشد. توی اخرین سفرم نشستم با مغزم یک سنگهایی را واکندم. خودم را دعوا نکردم، برعکس با مهربانی به خودم حالی کردم که فلان مسیر مناسب من نیست، رفاقت با فلان آدم در شان من نیست، تجربه ی فلان مورد در مسیر رسیدن به خواسته های من نیست. بعد احساس کردم به یک برنامه ریزی دقیق احتیاج دارم، ازآنها که قبل از رسیدن به هر سنگ گنده ای می‌نوشتم و کمک ام می‌کرد برداشتنش را آسان‌تر جلو ببرم. بعد فهمیدم آدمهایی که داشتم را بیشتر زمان بدهم. رفیق های خیلی خیلی خوبم را توی ایران. فارغ از هر سختی ای که طاقت می آورند بایدبیشتر حرف بزنند بایدبیشتر گوششان کرد.بعد فکر کردم به زندگی های دور و برم. اصولا هیچوقت آدم سرک کشیدن توی زندگی دیگران نبودم. اگر دوست داشتند حرف میزدند اگر نه هیچ اصراری نمیشنیدند. مهاجرت که میکنی از هزار مدل آدم دور و برت میبینی. بعضی هارا که باید همیشه ی خدا توی حاشیه نگه داشت. خدای اتلاف وقتند اینها. زندگی ات را بدهی دستشان یک تیکه پهن به گای سگ رفته تحویلت می‌دهند. پس بمانند همانجا توی حاشیه. آنهایی را که استرست را زیاد میکنند که فکرمیکنند هرچیزی که برای خودشان اولویت است الزاما باید اولویت بقیه آدمها هم باشد بمانند توی حاشیه. الزاما آدمهای بدی نیستند اما لذت بردن از مسیر را تنها در طی کردن راه خودشان می‌دانند. یک دسته ی سومی می مانند که خودت میدانی هیچوقت خدا رفیق های فابریکت نمی‌شوند اما می‌توان روی دوستی هاشان حساب کرد. مهاجرت می‌تواند به تو همین دسته ی سوم را بدهد. یحتمل دوستت دارند یحتمل دوستشان داری اما بسیار نیازمند آزمون و خطا هستند تا بشود اعتماد صحیحی بهشان کرد.

اما ازهمه مهمترهمان مسیراست. سفر به تو مسیر را نشان میدهد، در واقع اهمیت مسیر را میکوباند توی صورتت. که ببین! همان چیزی که خودت را جر می‌دادی تا کوچک بشمری آنقدر مهم است که خدا میداند، چطور؟با گذشته! پاسخ در گذشته است. مغزت میپرسد حالا که هجرت کرده ای دلت برای نمره های ۲۰ ای که میگرفتی بیشتر تنگ می‌شود یا برای انشبی که توی رستوران فرحزاد جر خورده بودی از خنده با رفقا؟ معدل الف ارشدت را بیشتر دلتنگی یا ثبت عکس ها و پروژه های فاین ارتت را؟ حسرت نگرفتن بهترین نمره ی کلاس کارگاه ازادعکاسی را بیشتر ناراحتی یا جدایی از نقدهنری نوشتن های اخرشبت را؟ سفید دادن برگه ی امتحان ریاضی یک ات را جالب تر میدانی یا کف زدن آدمها بعد از اجرا روی صحنه تالار رودکی ات را؟ برای اینکه آدم تلاشگری بودی بیشتر دلت تنگ شده یا برای اینکه آدم جسورتری بودی؟

تمام آن دلتتنگی، خوشحالی، حسرت ، افتخار، و جسارت برای تمام چیزهایی است که ۲۸سال در مسیررسیدن انجام دادم. نه الزاما برای آنچه به ان رسیدم. چون هنوز خوب میدانم هدف از من مایل هادورتر است اما خوشبختی، شادی، را بارها با رنگ هاطعم هاو آدم های مختلف تجربه کردم.همان چیزهایی را که هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم.

با دریا دریا اندوه از رفتنش.

کیومرث پوراحمد هرآنچه را که باید برای این مردم میساخت، ساخت.

و چه مرگ شجاعانه ای و چه مرگ شجاعانه ای!

یعنی واقعا نمیخوای هیچکاری برام بکنی؟

این چیزی که داشت ذوب می‌شد دلم بود.

بله!

داشتم با مامان ویدئو کال میکردم، داشتیم کم کمک خداحافظی میکردیم که من بروم سمت ورودی کلاس کر، قطع که کردم یکی از هم کلاسی های مسن و قشنگم به زبان ایتالیایی رو به من چیزی گفت، از یکی دیگرشان که انگلیسی بلد بود پرسیدم چی گفت؟ خندید گفت، میگوید دارد با دوستش پسرش صحبت میکند، خندیدم و گفتم نه مامانم بود. همه باهم زدیم زیر خنده.

چیزی توی همان خنده ها در دلم تکان خورد. :(

کلاس کر!

این زنان مسن قشنگم را عاشقم:)

شت

ما همونی بودیم که تا نوبتمون شد، گفتن وقت تمومه!

یس

اگر قرار است در جوانی بمیرم، آنقدر راضی ام که خدا می‌داند. اگر قرار نیست در جوانی بمیرم، عجب عمر بیهوده ای بی عشق!

کاش به خوابم بی‌آبی! دل گرفته ام و اندوه گلویم راهر صبح و ظهر و شب فشار میدهد، کاش به خوابم می‌آمدی. می‌آمدی و از آن دورها میگفتی. از اینکه توی آن دنیا زندگی چطور است؟ خدا بیشتر و بهتر هوای بنده هایش را دارد؟ زود به زود آرزوهایشان را پاسخ مثبت میدهد؟ خون به جگرشان نمیکند؟ دستشان را همیشه و همه جا محکم چسبانده؟ بیا برایم از آن دنیا بگو. بیا از قشنگی هایش بگو. از اینکه آن دنیا جنگ نیست یگو. از اینکه کسی دیگری را توی کوچه خلوت خفت نمی‌کند. تجاوز نمی‌کند.کتک نمی‌زند. از اینکه توی ان دنیا کسی مجبور نیست سرزمینش را ترک کند.بیا برایم حرف بزن. بیا تا به تمام کردن این زندگی ایمان قاطع بیاورم. بیا بگو عزیز من!

بیهودگی یعنی همین. همینکه شب از زندگی ام بالا می‌رود و من هیچ برای گفتن ندارم. داشتم با خودم بازی می‌کردم. یکنفر از من می‌پرسید شجاعانه ترین کاری که سال گذشته کردی چه بود؟ بعد خودم جواب دادم:مهاجرت کردم. بعد دوباره پرسید:تابو ترین کاری را که سال پیش شکستی؟ بعد باز خودم جواب دادم: مست کردم. بعد از من پرسید اگر زمان به گذشته برمی‌گشت نه خیلی دور همین یکی دوسال پیش، چه کاری را حتما جدی انجام میدادی، بعد چیزی توی گلوم تکان خورد: پوزخند زدم و گفتم: آن شبی که امده بود خانه مان، که حالش نسبت به روزهای قبل هفته های قبل ماه های قبل بهتر بود، و مثل سال‌های گذشته مرا محکم توی بغلش گرفت، و ریش های سوزنی اش را روی گونه هایم فشار داد، محکم تر بغلش میکردم. طوری که عطرش بماند روی تنم. اما نمی‌دانستم آخرین بار بود.

هیچوقت هیچکس نمی‌داند!

آه!

با روشنک ویدئو کال میکنیم. دکمه قطع و که میزنم بمرانی توی گوشم میخونه: تو خیلی دوری، خیلی دوری، تو خیلیییی دوری، خیلیییی دووووور!

..‌

مامان عاشق گل و گیاه هاست. عاشق سرسبزی. باید ببینید چطور به گل هایش می‌رسد. چطور آب شان می‌دهد. چطور چرخشان میدهد به سمت نور. چطور هرسشان می‌کند. چطور وقتی قد می‌کشند و سنگین می‌شوند یک چوب می‌گذارد کنار ساقه شان توی خاک و با روبان تنه را به شاخه وصل می‌کند تا گیاه مجبور نشود بار سنگینش را به تنهایی به دوش بکشد. آخر می‌شکند اگر همراه نداشته باشد. از کمر خم می‌شود و بعد یکروز جان بی جانش می‌افتد توی گلدان.

مامان این نزدیکی ها نیست. دستهایش این نزدیکی ها نیست. مایل ها دورتر از من آن سمت کره ی جغرافیاست. اما باید بود تا هرسم می‌کرد. غصه ها را. دلتنگی ها را. غم ها را. و یک تنه ی قطور می‌گذاشت کنارم تا تاب بیاورم سنگینی این بارهای روی دوشم را.

آخ!

ازخانه قبلی شان کوچ می‌کنند به خانه جدیدشان. خانه قبلی را هیچ دوست نداشتم. چون تو هیچ کجای خانه نبودی. چون هیچ کجای خانه مرا یاد تو نمی انداخت. حالا می‌روند به خانه جدیدشان.بزرگتر پرنورتر قشنگتر. اما ندیده میدانم که دوستش نخواهم داشت. چون همه چیز مثل همان خانه ی قبلی است. بدون تو ، بدون تو و برای همیشه بدون تو!

.

حرف مشترک با کسی ندارم. هرچه هرروز می‌شنوم تقسیم می‌شود به غرهای سیاسی اجتماعی فرهنگی و آموزشی! هیچ چیز جدا از اینها نیست. آنقدر حرفی برای گفتن و شنیدن نیست که دلم برای کم قیمت ترین و چیپ ترین کار دنیا تنگ شده: غیبت کردن! که راستش آنهم با ادمِ خودش و با اصول خودش میچسبد!

دوست دارم یکنفر پیدا بشود بنشینیم از بهترین شعرهایی که خوانده ایم حرف بزنیم از بهترین فیلم هایی که دیده ایم از کتاب‌های مشترکی که خوانده ایم. زبانش مهم نیست! با همین انگلیسی دست و پا شکسته هم می‌توان ارتباط برقرار کرد اما حالم از حرفهای تکراری و درسهای تکراری و ملاقات های تکراری بهم می‌خورد. یکنفر باشد باهم برویم عکاسی کنیم. یکنفر باشد با هم برویم همین شهر همین شهر فکسنی را بگردیم. سوراخ سمبه هایش را. معماری هایش را. زاویه تابش نور خورشید و شکل گرفتن سایه روی پنجره هایش را. یکنفر باشد کمی حال بدهد به زندگی. با هم اهنگ های موردعلاقه مان را شیر کنیم. بعد برای هم معنی کنیم. بعد از برداشت همان اهنگ یک نقاشی بکشیم. بعد نقاشی هایمان را امضا کنیم یکجا بکاریمشان. برای سالها بعد برای دانه هایی که بعدها درمی آید و احتمالا رنگها و طعم ها و بوهای متفاوت تری خواهد داشت. یکنفر باشد که نگران بالارفتن سنش نباشد نگران دکتری و تز نباشد. نگران آینده نباشد. نگران نازایی نباشد. نگران گران شدن دلار لعنتی نباشد. یکنفر که فقط ذره ای به تو زندگی کردن بدون غصه و استرس را تزریق کند. من، رگهام، سرخ رگها و سیاه رگها و حتی کوچکترین مویرگهام در حال حاضر نیازمند یک همچین زندگی ساده و معمولی ایست.

تو! که احتمالا هندزفری ات را گذاشته ای توی گوشت و از آن بالا مدام رجز می‌خوانی! تو به من این تیپ زندگی را بدهکاری! حالا هرچقدر بزرگی و بخشنده ای و هرچه که دوس داری صفت کوفتی روی خودت بگذاری! تو به من این زندگی را بدهکاری! و نه هیچکس دیگر!

مامان میگف قدیمیا معتقد بودن اونایی که تو دریا غرق میشن مستقیم میرن بهشت!

من سالهاست توی دریای رویاهام غرق شدم ولی بذارین بهتون بگم قدیمیا سرمونو گول مالیدن. من تو هیچ بهشتی نیستم!

گفتم که بدونی

اینکه آرومم و ساکت واس خاطر این نیست که فکر کنی فراموش کردم. من هیچی و فراموش نمیکنم. هیچی و !

من رسیدم رو به آخر.

یک قدم تا

آنجا که به پیامبرانت سفارش کردی برای آنها که حرفهایتان را باور ندارند نشانه هایی از خودم خواهم فرستاد تا که ایمان بیاورند.

برایم نشانه ای از خودت بفرست قبل از آنکه دیر شود.

اگه راستشو بخوای اونقدر نشده که بشه که دیگه حالم از این حسی که الان دارم بهم میخوره، دلشوره دیدن آدمی که ازش خوشم میاد ولی میدونم تهش هیچی نمیشه. من طفلکی درمونده اونجا هم باس وا بدم.خسته شدم. البته برای تو خیلی این گذاره مهم نیست.یه نگاه به مملکت من بکنی میبینی خیلی‌ هامون خسته ایم. برات مهم بود؟ نه!

.

رفیق ما برای هرچی که خواستیم و بهش نرسیدیم تهش یه راه حل بیشتر نداشتیم:فراموشش کن!

ولی هیچوقت هیچکس نفهمید سخت‌ترین بخش قضیه همون فراموش کردنش بود!

به من چه چند شدی.به تو چه چند شدم!

یکروزهایی چقدر شاگرد اول کلاس شدن برایم مهم بود. یک رقابت سفت و سختی داشتیم با اصغری برای اینکه نمره ی اول کلاس بشویم. بعدش دبیرستان تمام شد امدم دانشگاه. نشستم سر کلاس های فیزیک. هیچ دوست نداشتم رشته ام را. انروزها اولین سالهایی بود که فهمیدم میشود زنده ماند و نفس کشید و نمره ی اول کلاس را نگرفت. برعکس میشود زنده ماند و نفس کشید و راه رفت در حالیکه کمترین نمره ی کلاس توی دستت هست. برایم ده و دوازده هایی که میگرفتم مهم نبودند. مهم رویای عکاس شدن بودن. بعدش دوباره رتبه های تک رقمی مدرسان شریف برای من بود. اما کنکور ارشد عکاسی را دو رقمی شدم. یکسال هم حتی پشتش ماندم. بعد امدم شدم دانشجوی عکاسی مثلا یک دانشگاه هنر خوب. باز یاد گرفتن و رقابت کردن برایم مهم شد. باز نمره ی خوب گرفتن مهم شد. باز معدلهایم به سختی زیر 18 میشد. همه چیز روی روال بود. حالا امده ام ارشد میخوانم توی یک کشور غریبه. با زبان غریبه. با مردمی غریبه. ترم اول باز رقابت گلوی نازکم را گرفته بود. حالا امشب که نگاه میکنم به سالهای دور از خودم میپرسم خب که چه؟ بخوان نمره ی خوبت را هم بگیر. اما چه اهمیتی دارد اصغر و اکبر و قلی و شمسی چند میشوند؟ اصلا چه اهمیتی دارد رقابت کردن با ادمها؟ منظورم همان رقابت سالم است. که مثلا یک نیروه محرکه باشد برای به خودت امدن و تنگ کردن ماتحت و درس خواندن؟. بشاشم توی ان درس خواندنی که برای رقابت کردن با همکلاسی باشد. حالا بعد از 29 سال زندگی میفهمم ادم اگر برای خودش, شعور خودش, اینده ی خودش درس خواند برده است وگرنه باقی اش کرسی شر محض است. پر از استرس است. پر از اه چرا من نمره ی خوب نگرفتم است. پر از سرکوفت و حسرت است. واقعیت همان جمله ی معروف قدیمی هاست همان که مامان همیشه میگفت:ادمیزاد هر گُلی بزند به سر خودش زده است.
باقی اش فقط حاشیه هاست.

وات د فاز؟

یسری چیزای خیلی معمولی. خیلی معمولی. باهم باشیم،دعوامون بشه قهر کنیم بعد آشتی کنیم. بوس کنیم همو که دیگه دعوامون نشه و باز ۳ ماه بعدش دعوامون بشه باز آشتی کنیم. هوای همو داشته باشیم رفیق باشیم خوب باشیم درس بخونیم وقت بگذرونیم. اینا اینجا خیلی چیز معمولیه. من همین چیزای معمولی رو میخوام. میدی بم؟ نمیدی؟ چییه فازت؟

به غریبی ام نظری فکن!

اگه ازم بپرسن دوست داری زندگیتو با زندگی کی عوض کنی، خیلی سفت و محکم میگم با زندگی خودم توی رویاهام!

پریسا میگفت

....اما آرام گرفتنش بسته ی هیچ داشتن و نداشتنی نیست. دوست داشتن است که آرام می کند. دوست داشته شدن ها...

اینقد دلم برای روشنک تنگ شده که اصلا ازینجا تا قطب شمال.

با دوست دخترش نشسته بود توی کافه و میخندید.

خدا خوب بخون اینو خب؟

چقدر خوب نوشته لعنتی:
حالم خوب بود نبودی، له بودم نبودی، ذوق زده بودم نبودی، گریه می‌کردم نبودی، تولدم شد نبودی، شب خوابم نمی‌برد نبودی، صبح خورشید درومد نبودی، وقتی خیلی تنها بودم نبودی، ناراحت بودم نبودی، وقتی دلم گرفته بود نبودی، هنوزم نیستی، دیگه کِی میخوای بیای و باشی پس؟

کاش میشد درب قلب و محکم بست و هرچندتا قفل که لازمه زد تا دیگه هیچکس واردش نشه.

که یه شب وسایلمو ۸ شب جمع کنم که بریم بزنیم به دل کافه های شهر.

شت! خدای آرزوهای بزرگ! شما کوچیکشو به ما بده من قول میدم برای بزرگاش ماتحت پاره کنم.