فکت

کاش میتونستم باهات معامله کنم. بگم این شبای سرد پاییز تنهام نذار جاش من خوبترین آدم روی کره ی زمین میشم

بعد یادم میفته شت، من تا الانشم اصلا آدم بدی نبودم. آدم خوبی بودم. و بعد یادم میفته معامله رو خیلی وقته باختم خودم خبر ندارم.

لاقل در این شبهای پاییز زجر نده.

فقط حواسم به اون دوتا بود و از خودم می‌پرسیدم پس کی سهم من رو میشه

من خسته شدم از صبوری!

آخ

توی اتوبوس خط ۱۵ به سمت لارگو نشسته بودم. از شیشه ی تمیز آن به تاریکی بیرون خیره شدم. چراغهای استیشن را با تنگ کردن چشم هام بوکه کردم. از روی پل شمال شهر که میگذشتیم آرام توی قلبم گفتم: تو واقعا وجود داری یا همه اش یک شوخی کثیف بود؟ بعد تکرار کردم یکوقتهایی واقعا و عمیقا شک میکنم که هستی. واقعا و عمیقا.

و بعد باز از ته دلم منتظر نشانه ام. امشب باز از آن شده‌است که دوست دارم بخوابم و دیگر صبح نشود.

Fucking truth.

بذا یه چیزی بنویسم و برم نه واسه اینکه به تیریش قبای کائنات و موجودات بربخوره و فلک موافق ما بچرخه نه. فقط واسه اینکه بفهمه ما خر نیستیم حالیمونه: تو همیشه مجبوری انتخاب بشی بچه! کی شد اونیکه تو خواستی؟ همش شد اونیکه مثلا انگار بهتره برات. تو هم خوشحال شدیا ولی آدم ساده اینا اون چیزی نبود که تو میخواستی.

#دوست داشته شدن

اگه ازم بپرسن همین الان همین لحظه چی میخوای میگم: *دلم میخواهد یکی توی ماشین رادیو گوش بدهد و من در آرامش کنارش نشسته باشم.

*پاپن هایم

.

اینا همش عاشقونه هامون بود جمشید، پچ پچونه هامون، زیرچشمی، زیر لبی حرف زدنامون، یه شب بقچه کردیم همشونو چپوندیم تو کیسه زباله با آشغالهای ساعت ۹ گذاشتیم دم در، نت های بالای بتهوون میچرخید تو کوجه،لامپ نارنجی، یه دستی زد به کمر کیسه پرتش کرد اون تو،صدای تالاپش کوچه رو برداشت جون تو. همش و ریختیم دور. تموم شد جمشید!