نشسته ام توی کلاس 2H. درواقع نشسته ام بین خاطره های خوب. کلاس خوب. درس خوب. حتی نفهمیدن های خوب. نگاه های خوب. خنده های خوب. آدمهای خوب. جو خوب. چهارشنبه ها و جمعه های خوب.
یادش بخیر
نشسته ام توی کلاس 2H. درواقع نشسته ام بین خاطره های خوب. کلاس خوب. درس خوب. حتی نفهمیدن های خوب. نگاه های خوب. خنده های خوب. آدمهای خوب. جو خوب. چهارشنبه ها و جمعه های خوب.
یادش بخیر
بعد از رغد و برق طولانی ِ بدون صدا بعلاوه ی باد, باران شروع شد و لابلای نور رعد و برق ها و هوهوی باد و قطرات باران تو هر پند ثانیه به ذهنم مینشستی. تصویرت با دخترت با همسرت.
میخواهم بگویم اگر اینقدر دلم برای کالم فیلم بعد از خورشید تنگ شده احتمالا بخاطر این است که دلم خیلی خیلی برای دایی جان تنگ شده.
کاش بعضی رابطهها هیچوقت تمام نشوند مثل رابطه ی کالم و سوفی در فیلم بعد از خورشید.
نقدی خواندم روی فیلم و جایی نویسنده گفته بود آدم آخر فیلم دلش برای کالم تنگ میشود. جالب است که به جز من آدمهای دیگری هم این حس را داشتند.
میدانید از این دست فیلم ها خیلی خوشم می آید. به هزار و یک دلیل. یکیش اینکه آخر فیلم را کارگردان راست و حسینی نشانمان نمیدهد ولی انگار همه میفهمند ته فیلم چه میشود. بعد آنجاست که یا میخندیم از خوشی آن اتفاق و یا گریه میکنیم از تلخی اش.
افتر سان که تمام شد روی تیتراژ آخرش زدم زیر گریه.
الان فکر میکنم دلیل یک همچین اتفاق هایی همیشه تلخیه خود صحنهها نیست گاهی ما توی فیلم ها دنبال برقراری یک اتصال بین خودمان و کارکتر ها هستیم. همینکه یکجاهایی لبه هامان بهم جفت شود احساساتمان جوشش میکند.
فکر میکنم برای همین بود که روی تیتراژ پایانی گریه ام گرفت.
امروز قلمو رو از دور دیدم قدما مو تند کردم برسم بهش توی چشماش نگاه کنم و سلام کنم,داشت نگام میکرد از دور تا نزدیک شدم سرشو انداخت پایین. نشد سلام کنم. شت. دوباره بعد ناهار رفتم لیاویانو پالاس حدس زدم اونجا باشه تا وارد شدم از توالت اومد بیرون, جلو داشت میرفت, توی پیچ راه پله منو دید فاصله مون کمتر از نیم متر بود اما نشد سلام کنم. چرا واقعا این مرد منو به سکوت میکشه!
A long goodbye is a bad goodbye
#Marry
خندید و گفت خیلی بهش میاد دختر دار بشه نه؟ در حالیکه قلبم فشرده شده بود یه لبخند دروغکی پت و پهن زدم و گفتم آره خیلی.
داشتم سر صپی به ادمهایی که از 18 سالگی وارد زندگی ام شده اند فکر میکردم. وقتی میگویم وارد زندگی نه به این مفهوم که حتما رابطه ی احساسی ای را باهم شکل داده باشیم, اتفاقا میتواند رابطه ی احساسی ای بدون حضور هر دوطرف شکل بگیرد. یعنی من یا تو ان ادم را جایی بینیم دلبسته اش بشویم و همانطور شروع کنیم جلو رفتن. بدون حضور او. بدون حضور فیزیکی اش. یک رابطه ی احساسی یکطرفه. مثلا اولینشان الف.ح بود. هم دانشگاهی خواهرم که تنها از توی یک مشت فیلم و عکس دیده بودمش. احساس میکردم چقدر این ادم را دوست دارم و چقدر همه چیزش به من می آید! ان روزها 17 ساله بودم. یک نوجوان 17 ساله که قبل از الف.ح تنها عشق زندگی اش سلبریتی های دنیای ورزش و سینما بودند. حالا احساس میکرد این ادم دست یافتنی تر است. فقط کافیست کمی بیشتر درس بخواند تا در دانشگاه خواهرش قبول شود. اما زندگی طور دیگری برایش چرخید. با دوسال کنکور دادن نهایتا به دانشگاه شهر محل زندگی اش رفت. اینکه تاثیر الف.ح توی زندگی ام چه بود را هنوز نفهمیدم. راستش دیگر تمایلی هم ندارم که بفهمم. احتمالا یک غلیان درونی ِ مربوط به بلوغ یا همچین چیزهایی. اگر دانشگاه خواهرم قبول میشدم احتمالا دلیل افتادن این ادم توی قلبم همین میشد. ولی از انجا که هیچوقت به ان دانشگاه کوفتی نرفتم خب احتمالا هم حضور الف.ح تنها یک حس گذرا بوده و هست. بعدش توی 20-21 سالگی ام دلبسته ی پسر جوانی در دانشگاهمان شدم. هم رشته ی دوستم بود. اقای میم. یادم هست اوایل خود دوستم هم یک کراش سفت و سختی روی این میم بنده خدا داشت. برایش مطلب مینوشت و از جذابیتش میگفت. تا اینکه احساساتش تمام شد و احساسات من شروع شد. یادم هست دوست هایم را دیوانه کرده بودم. توی تمام برنامه هایی که این ادم بود من هم بودم. یادم هست حتی یکبار برایش گریه هم کرده بودم. اما خب باز هم دلیل بودنش را نفهمیدم. چند سالی گذشت. توی یک پروژه ی هنری با پسر دیگری اشنا شدم که اینبار واقعا حضور فیزیکی اش را هر دو روز یکبار میدیدم و باهم هم کلام میشدیم و یکوقتهایی لاس هم میزدیم. یک وقتهایی شوخی هم میکردیم.یادم هست حس قشنگی بود. انروزهای تمرین های سخت با یک گروه 5-6 نفره. انروزهای استرس اجرا. اما میم2 هم تمام شد. فهمیدم او هم ادم من نیست وقتی چندسال بعدش یک فلش مموری را برایش بردم به محل کارش فهمیدم.اما خب حکمت امدنش این بود که به یک استعداد قدیمی برگشته بودم. به دنیایی که مدتها بود کنار گذاشته بودمش. حالا بعد از او دوست داشتم به خودم یک تکانی بدهم. دوست داشتم دوباره روی سن رفتن را تجربه کنم. دوست داشتم دوباره ادم ها از ان پایین تماشام کنم. هنوز دوست داشتم یک بازیگر تئاتر بمانم. پس یک کار جدید را شروع کردم با یک ادم جدید. یک کار دونفره که سال اول به رقابت نرسید. پس پی اش را گرفتم تا دوسال بعدش دوباره ببرمش روی صحنه. نقشم را عاشق بودم. راستش همیشه دوست داشتم سه نقش توی دنیای تئاتر بازی کنم که یکی از انها حالا توی دستم بود. از اولین روزی که با ز نشستیم پشت میز یک کافه تا کار را ببندیم تا روزی که کار تمام شد عمیقا دوستش داشتم. از ان تیپ مردهایی بود که برای من واقعا جذاب بودند. همه چیزش جذاب بود. از قیافه و لباس پوشیذنش که بسیار به ان اهمیت میداد تا بوی تنش تا صداش تا شوخی هاش. شب هایی که تا دیر وقت توی پلاتو تمرین میکردیم را عاشق بودم. واقعا خوش میگذشت. لاقل به من. روی صحنه که رفتم ترکاندم. تمام سالن 5 دقیقه ایستاده تشویقم کرد. داور اصلی جشنواره گفته بود امسال با یک پدیده روبرو بودیم. و برده بودم: جایزه ی اول بازیگری زن جشنواره را. اما با او همه چیز همانجا تمام شد. حالاخوب میدانم که حکمت حضور او توی زندگی ام چیزهای متفاوتی بود. از بردن ان جایزه, تا لذت برگشتن روی صحنه,تا اتمام تئاتر در اوج و بخشیدن عطاش به لقایش, تا درسهای اخلاقی ای که ان حادثه ی 15 اردیبهشت ِ روی پل یادم داد. که ادمها را تحت هیچ شرایطی رها نکنم به حال خودشان. و حالا که ان روزها گذشته و ان حسها کاملا از بین رفته به دستاوردم نگاه میکنم و عمیقا راضی ام. طولی نکشید مرد دیگری امد به زندگیم: الف. در واقع میتوانم بگویم جدیترینشان. میتوانم بگویم ظاهرش همان چیزی بود که ایده ال من هست. حتی اخلاقش هم تا یکجاهایی دوست داشتنی بود. اما وقتی زمان گذشت. همه چیز عوض شد. ان صدای توی مغزم بود که میگفت این ادم تو نیست. اوایل جدی نگرفتمش. خداروشکر مغزم از انهاست که وقتی چیزی را که ارور میدهد جدی نمیگیرم با مخ میکوباندم توی اسفالت تا جدی بگیرمش. حکمت امدن ان ادم توی زندگی ام و چیزهایی که یادگرفتم از ده تا دفتر مشق صدبرگ هم بیشتر و ارزشمند تر بود. ادم اشتباه,حرف های اشتباه,کارهای اشتباه. بعد از یکسال کشمکش بلخره با بدترین شکل ممکن تمام شد. توی ان رابطه با شخصیت ادمهای خودشیفته اشنا شدم, توی ان رابطه فهمیدم چقدر احترام به طرف مقابلمان توی یک رابطه مهم و اساسی است. توی ان رابطه فهمیدم تعهد چیز بسیار بسیار مهمی است. چیزهای زیادی یادگرفته بودم. که تا مطمئن نشدم با احساس ادمها بازی نکنم. خاطره سازی نکنم. ادمها را دلبسته ی خودم نکنم. توی ان رابطه فهمیدم غرور یکوقتهایی از قشنگترین ویزگی های یک زن میتواند باشد. حالا از ان روزها چند سالی گذشته است. مهاجرت کردم. جغرافیام عوض شد. یکسال هم گذشت. اینبار یک شکل جدیدش را امتحان کردم. باز یک دلبستگی یکطرفه. اولش حس بدی به خودم داشتم فکر میکردم شبیه نوجوانی هام شده ام. خام و نپخته. اما تراپیستم این اطمینان را داد که نباید خودت را سرزنش کنی. حالا چیزی که جلو چشمهایم بود را عمیقا دوست داشتم. همه چیزش را. قیافه اش را شخصیت اجتماعی اش را طرز برخورد با ادمهای اطرافش را. حالا احساس میکردم او را بیشتر از همه ی ادمهایی که تابحال دوست داشتم دوست دارم و احتمال میدهم دلیلش این بود که به ان صدای داخل مغزم به ان شریکی که مناسب من هست بیشتر از همه نزدیک بود. شاید حکمت امدن او این بود که همین را بفهمم.
اما خب چه کسی از اینده خبر دارد؟ چند ماه بعد پایم را به دهه 30 زندگیم میگذارم در حالیکه برای این اخری در مقایسه با بعدی ها کمتر اذیت شدم. شاید چون منطقم قویتر شده و نگاهم به زندگی و انچه که میخواهم شکل جدیتری به خودش گرفته است.
توی نوت بوک گوشیم چیزی نوشتم که باورش داشتم. اما این دنیا طوری میچرخد که تو یک روز باور میکنی, بلخره باور میکنی, که گاهی قرار نیست هیچکدام از چیزهایی که نوشتی حقیقت شوند.
شنیدم دارد پدر میشود. خودش گفته بود. من نبودم ان لحظه ای که گفته بود. خوب شد نبودم. امدم بنویسم گفتم شاید کمی از رنجی/رنج هایی که میکشم کم شود: چقدر باید توی ارزوهایم غلت بزنم؟ چقدر باید رویا بسازم. من قرار است جای چند زن دیگر همسر بشوم اما خودم همسرش نباشم؟من سالهاست توی ارزوهایی زندگی کردم که خاطره ی دیگران بود. داری پدر میشوی؟ یک دخترک کوچک؟ پدر یک دخترک کوچک؟ لعنت به این جغرافیا. لعنت به من. لعنت به زندگی.
میدانم یکروز دلم برای صحنه ی جلو چشمهایم تنگ میشود: هانیه ایستاده جلوی آیینه ی کمد خط چشم میکشد با لباسی نیمه برهنه. من نشسته ام روی تخت دونفره ام نگاهش میکنم و خواننده " نیمی از ما" را میخواند روی آن صدای ویولن. و آن صدای لعنتی ویولن!
همه ی آشناهای قدیممان را داریم کم کم از دست میدهیم. احمدرضا احمدی، کیومرث پوراحمد، رضا براهنی، یدالله رویایی... .
بعد از آزادی چه برایمان می ماند؟
میشو یکبار دیگر قلمو را ببینم؟
شاید اینبار جرات کردم توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم ciao!
گشنه ام، و تشنه و خسته و بی حوصله و اندکی غمگین با چاشنی استرس اما باید ادامه بدهم چون فردا راس ساعت ۹ یک امتحان تخمی تخیلی خر دارم
و خب امتحان ها به هیچ جایشان نیست که شما خسته اید و دوستشان ندارید.
توی راه ِ رفتن به سمت کتابخانه یکهو به سرم زد اسم خواهرم را توی گوگل سرچ کنم. پروفایل SoundCloud اش بالا آمد. تمام مسیر روی صندلی کنار شیشه اهنگ های مورد علاقه اش را گوش کردم و چه سلیقه ی موسیقیایی ای! به!
از خواب پاشدم و نشستم روی تخت خوابم. واتس آپم را باز کردم و پیام های پ را خواندم. دختری که میشود گفت بیشتر از بقیه آدمهای اینجا میشود روش حساب کرد. دوستم شده. یک دوست ایرانی هم رشته ای تقریبا هم سن و سال مهربان. یک جاهایی وسط ویسش گفته بود اینروزا خیلی گرمه حتما مایعات بخور. و چقدر قشنگ بود همین جمله ی چند کلمه ایش. و یادم انداخت توی این دنیا آدمیزاد بههمین جمله های ساده ی چند کلمهای زنده است. که من حتما به آدمها از این جمله ها بگویم وقتی من خوشحال میشوم حتما آدمهای دیگر هم خوشحال میشوند. بیشتر گوش و ذره بین شده ام این مدت. وقتی میگویم این مدت یعنی از همان روزی که تصمیم گرفتم تغییر کنم و آدم بهتری بشوم. یعنی از همان روزی که کتاب های روان شناسی پادکست های روان شناسی و جلسات تراپی ام را شروع کردم. بیشتر به جملات آدمها به محبت هایی که بهم میکنند دقت میکنم. راستش سعی میکنم یاد بگیرم. من همیشه از این دست آدمها بودم که محبت هام را توی اکت هام نشان میدادم مثلا برایش کادو میخریدم مثلا برایش غذا میپخت مثلا بهش کمک میکردم مسئله های ریاضی اش را حل کند اما اگر قرار بود همه ی آنها را کلمه کنم بریزم توی یک جمله تمام اعضای بدنم سپر میشد در برابر انجام این کار. محبت کلامی؟ برای من از سخت ترین کارهای دنیا بوده و هست. حالا اما در طی جلسههای تراپی که میتواند به آدم ها کمک کند کمکمک یخهای روان شان را ذوب کنند دارم سعی میکنم یاد بگیرم. یاد بگیرم به آدمها بگویم دوستشان دارم بهشان بگویم چقدر امروز شیک و زیبا شده اند. چقدر آرایشتان روی پوستشان خوب نشسته. دارم یاد میگیرم به آدمها بابت رفتارهای خوبشان تبریک بگویم. بابت تلاش هایشان برای آدم بهتری بودن. برای محکم ماندن در مقابل سختی های زندگی شان. دارم کم کم یاد میگیرم به آدمها از همین جمله های ساده ی چند کلمه ای بگویم مثل اینکه اینروزها هوا گرم است بیشتر مایعات بخورند و بیشتر مراقب زنده ماندن خنده هایشان باشند.