برای درس خواندن برگشته ام به سالن مطالعه ی خوابگاه پارسالی ام. اگر توی جولای که درحال تخلیه ی خوابگاه بودم از من میپرسیدند قرار است دوباره به اینجا بازگردی با یقین محکمی میگفتم نه، اما حالا برگشته بودم. برگشته بودم به ان ساختمان چهارطبقه ای که توی حدقل ۵ تا از اتاق هاش خاطره های خوب داشتم. برگشته بودم به آن ساختمانی که شبهای زیادی را کنار دوستهام خندیدم و مست کردم و رقصیدم و گریستم. برگشته بودم به فضایی که توش شرط ها را باخته بودم و هفت کثیف ها را برده بودم. به خوابگاهی که توش یکشنبه ها غذاهای خوب میخوردیم و دوشنبه هاش را دوست نداشتیم. خوابگاهی که توی سالن پخش فیلمش با دو گل دقیقه ۸۰ و ۹۰ به قطر باخته بودیم و با مداحی ودکای ۲۲درصد الکل زده بودیم. حالا با یک عالم خاطره ی خوب برگشته بودم به خوابگاهی که جز ز هیچکس آنجا آشنا نبود. همه رفته بودند. آنقدر خوابگاه سوت و کور است که حتی ز دیشب میگف دلش برای پارسال تنگ شده است. همین است که میگویم آدمیزاد در لحظه خوشبخت است و نه هیچ چیز دیگر. که خوشبختی همان باخت مسخره ی تیم قوتبالمان به قطر بود، همان شب کذایی سال نوی پارسال زیر باران های خیابان کورزولا، همان حرص خوردن ها از هیتری که هیچوقت خدا درست و به موقع گرممان نکرد. همان پارتیه هالوین توی اتاق پخش فیلم. همان آشپزی کردنهای با عجله، صبحانه های نصفه و نیمه، پوکرهای بدون شرط بندی، و رقص های بدون اسپیکر! برگشته ام به خوابگاهی که دیگر ساکت ترین ساختمان شهر است انگار، مثل اینکه زمان را ده سال کشیده باشند جلو، برگردی به ده سال قبل و یاد اتفاق های خوبی که تجربه کردی بیفتی. اتفاقهایی که دیگر قرار نیست هیچوقت خدا تکرار شوند.
+ نوشته شده در سه شنبه ششم آذر ۱۴۰۳ ساعت 7:33 PM توسط کاف
|