هرچه بیشتر توی تراپی هام جلو میروم بیشتر دوست دارم بدانم. از اینکه مثلا فلان رفتار من در فلان موقعیت چه مفهومی دارد. سوال میپرسم کنجکاوم که بیشتر خودم را بشناسم و بطبع بیشتر مچ خودم را بگیرم. یکسری چیزها تا اندازه ای برایم قابل فهم است اما یکسری چیزها نه. شفاف نیستند.سعی میکنم توی گذشته های دورم دنبال ریشه اش بگردم اما یکوقتهایی اینکه اصلا چرا فلان رفتارم به فلان ماجرای کودکی ربط پیدا میکند جای سوال دارد, انقدر که بهم بیربط هستند. اما واقعیت علمی پشتش اینطور نیست. فکر میکنم روان انسان پیچیده ترین چیزِ بشریت است. شبیه به مکعب های بزرگ برق توی سالن های همایش یا ازمایشگاه ها یا اتاق های کنترل.دیده اید؟ یک مکعب مستطیل یک متر و نیمی که یک عالم سیم های رنگی رنگی به قسمت های مختلفش راه کشیده اند. هر سیمی را که انتخاب کنی و بعد دنبالش کنی تا به ابتدا یا انتهاش برسی, یکجایی وسط مسیر گمش میکنی. هر کدامشان را هم که قطع کنی نمیدانی چه بلایی سر کل سیستم می آید. همینطوری هم که می ایستی مقابلش نگاهش میکنی سرگیجه میگیری و نمیفهمی مهندسان برق و کنترل چطور یک همچین مکعب پیچیده ای را ساخته اند. روان ادمیزاد بنظرم یک همچین شکل و شمایلی دارد. پیچیده, نامفهوم, سخت.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۳ ساعت 2:32 PM توسط کاف
|